با واژه های وحشی از بندگی مگویید

 

پائیز برگ ریزان
نسل بهاری من
اندوهگین و تنها
فصل نداری من

با واژه های وحشی
از بندگی مگویید
با کرکسان چه حاجت
شعر قناری من

عهدی که واژه با ما
عهدی که بسته بودیم
آری قرار این بود
تا بی قراری من

ما کشتگان مهریم 
در صبح دیر سعدی
از شب پرستی تو
تا روزه داری من

من شیر پنجشیرم 
با صدهزار طالب 
میجنگم و نیامد
یاری به یاری من

هرگز بدان نماند
دنیا به هر دوامی
هرگز بدان نمیرد 
امیدواری من

فصل سقوط برگو 
انبوه برگ خشکو 
کبریت خشموجهلو 
افغان و زاری من

ما سوگوار خویشیم 
جنگل به جشن و رقصند 
با انتقام سختی
از نسل جاری من

 

 

شعر از محمدحسین داودی



برچسب‌ها: glarishaگلاریشابازرانقممحمد حسین داودیشعرپاییزپائیز
[ سه شنبه 11 آبان 1400 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

کورونابینا

 

سرمست از یک دشت شب بو کورونا بینا شدم

از نیستی تا هستیِ او کورونا بینا شدم

 

گنجشک های کوچه فهمیدند انسان جاهل است

در چنگ گرگی مثل آهو کورونابینا شدم

 

با شعرهای مبهم تو دست را پر کرده ام

با فتنه های چشم و ابرو کورونابینا شدم

 

هر سال یک احساس نو عرفان نو انسان نو

امسال با یک شهر جادو کورونابینا شدم

 

نوروز اینبار این پیام تلخ را با دشت خواند

با تیغ خصم و خلق بد خو کور و نابینا شدم

 

مثل درختی در تماشای تبر های جنون

مثل کویری در تکاپو کورونابینا شدم

 

من پستی دشمن نمی دیدم به چشم ساده ام

در این نبرد روی در رو کورونا بینا شدم

 

من کور بودم کورونا آموختم بینا شوم

 سوی خدا این سوی و آنسو کورونا  بینا شدم

 

شعر از : محمد حسین داودی

 



برچسب‌ها: گلاریشامحمد حسین داودیبازرانglarisha
[ دو شنبه 4 فروردين 1399 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

وام ازدواج

دستکشامو برداشتم و راه افتادم . به حیاط رسیدم دیدم کف خیسه ، یه نگاه  به بالا کردم . آسمون ابری بود ، معلوم بود بارون باریده و قطع شده ، توی دلم گفتم : می خوای برگرد .  امروزو بی خیال شو ، ها ؟  بعد سوره ناس و فلق رو توی دلم خوندم و گفتم انشالله که چیزی نمی شه ، بعد دوباره به دلم اومد که اگه چیزی بشه چی؟ اون دفعه یادت می آد که با موتور خوردی به یه ماشین مدل بالا؟ خیلی شانس آوردیم که راننده آدم حسابی بود ، اومد پایین و گفت ماشین فدای سرتون ، چیزیتون نشده؟  اصلا باورم نمیشد تصادف کرده باشم ، نمی دونم توی فکر چی بودم؟  اون چند تا دانشجو دم درب دانشگاه ، وقتی داشتم نامزدم رو سوار می کردم ، توی همین فکر و خیال سوار موتور شدم ، دستکشامو دست کردم ، یادم افتاد سوئیچ رو باید از جیبم در بیارم ، دستکش دست راستمو از دستم کشیدم بیرون ، دست راستمو توی جیب راستم کردم ، اینجا نیست ، دستمو دراز کردمو سوئیچ رو از جیب چپیم به زحمت بیرون آوردم ، سوئیچ رو انداختم به موتور و هندل ، هندل و دوباره هندل ، مگه روشن می شد؟ یاد نگاه های زیرچشمی اون چند تا دانشجو افتادم ، وای اگه چیزی می شد چی ؟ یه لحظه تنم لرزید ، سوئیچ رو در آوردم و موتور رو زدم دو جک ، گفتم : مثل اینکه قسمت نیست  ، نریم بهتره ، برگشتم به طرف خونه ، اما چاره ای نبود ، کارها عقب بود ، باید می رفتم  ، دوباره سوئیچ رو انداختم ، تمام موتور خیس شده بود ، موتور را دست گرفته و از درب خونه خارج شدم . چند نفر داخل کوچه بودن و سلام احوال پرسی کردن . شاید زیرلب می گفتن الآن چه وقت موتوره ؟ ، تمام قدرتمو روی پای سمت راستم جمع کردم ، با تمام قدرت هندل ... پاگیر هندل کاملا لیز بود ، برای همین از زیر کفشم سُر خورد و با سرعت زیاد ، محکم برگشت بالا . مستقیم خورد به قوزک پام . آخ که چقدر دردم اومد . اما اصلا ابراز نکردم . چون داشتن نگام می کردن ، نمی خواستم پیش خودشون بگن بدرد نخور ابله . منم اخم کردم و اینبار با دقت هندل رو پایین بردم ، وقتی موتور روشن شد ، هنوز اخم روی صورتم پاک نشده بود ، با عصبانیت زدم دنده یک . و بلافاصله کلاج رو رها کردم ، موتور  در این حالت به سرعت به جلو خیز برمیداره طوری که چرخ اول بالا می ره . محکم فرمونو نگه داشتم و موتور رو مثل مسابقه گاو چرانی کنترل کردم . وقتی به روال عادی رسیدم ، پیش خودم گفتم راستی چیزی جا نگذاشته باشم ، گوشی توی جیبمه ، کیف پولمو آوردم ، مدارکم که ... مدارکم ؟ آخ که چقدر زور اومد بهم ، وقتی عجله داشته باشی ولی مجبور بشی برگردی ، فرمونو چرخوندم دوباره به طرف خونه ، از موتور که اومدم پاییین خاموشش نکردم ، زدم جک بغل و سراسیمه دویدم به طرف درب خونه ، که پای چپم محکم خورد به لبه کناری در ، بد جور زمین خوردم ، زمین موزاییک فرش بود و دست و بالم زخمی نشدن ، اما قوزک پای چپم حالا بیشتر از قوزک پای راستم داشت درد می کرد ، داشت دیرم می شد ، چاره ای نبود باید می رفتم ، می خواستم بدونم چقدر وقت دارم ، گوشیمو از جیبم در آوردم ، لعنتی این کی شکست؟ انگار صفحه نمایشگر ترک برداشته بود ، درب عقبش هم که شکسته! لنگان لنگان دویدم توی اتاق ، با چسب شیشه ای گوشی رو جمع و جور کردم ، به ساعت یه نگاه انداختم چند دقیقه هنوز مانده بود ، ای بابا پس مدارکمو کجا گذاشتم؟ ، مجبور شدم هرچی کتاب و جزوه بود از طاقچه پایین بریزم ، هنوز پیدا نشده بودن ، با پاهام پخششون کردم به هر طرف ، آها اینجاست ، برداشتم ، به سرعت به طرف درب خونه دویدم ، اما وقتی از در بیرون اومدم ، یا امام حسین موتورم! ، باورم نمیشد ، رنگ از رخم پریده بود ، دیگه قوزک های چپ و راست پاهام درد نمیکردن ، کم مونده بود مدارک از دستام بیفتن ، از شانس ما هیچکس هم توی کوچه نمونده بود . ناخود آگاه به طرف سر کوچه دویدم ، هیچی هیچی ، باید چیکار می کردم؟ با یه قیافه ی بهت زده برگشتم به طرف خونه ، از اون سر کوچه یه موتوری داشت به این ور می اومد ، توی دلم گفتم میخای تَرک این موتور سوار شم برم دنبال موتورم؟ ، بعد گفتم ، چقدر ساده ای ، موتور نزدیک شد ، مصطفی پسر همسایه بود ، موتور کی خریده؟ ، از بغلم با خنده رد شد ، وحشی شده بودم ، مثل گرگ افتادم دنبالش ، مصطفی ترسیده بود ، فکر نمی کرد اینهمه عصبانی بشم . گاز کش تا سرکوچه بعدی رفت و ترمز سیخ کشید . زد به جک بغل و مثل فشنگ فرار کرد ، نفس نفس زنان به موتور رسیدم ، گوشیم داشت زنگ می خورد ، تا اومدم جواب بدم قطع شد ، حتما نامزدمه شارژ نداره ، تک زنگ میزنه ، می خواستم یه پیامک بدم بگم چی شده صفحه نمایشگر ترکش بیشتر شده بود ، موتور روشن بود بیخیال شدم گفتم اگه سریع برم می رسم . مدارک را روی باک گذاشتم ، سوار شدم و دنده ، دوباره کلاج رو سریع رها کرده بودم ، اینبار هم موتور رو کنترل کردم اما مدارک افتاده بود زمین ، موتور را نگه داشتم ، پیاده شدم ، مدارکم را برداشتم ، گذاشتم زیر کاپشن ، دوباره سوار موتور شدم . دیر شده بود برای همین خیابون را خلاف رفتم ، سرعت موتور سرمای هوا رو زیاد می کرد ، انگار نم نم بارون دوباره شروع شده بود ، گفتم اصلن مدارک تکمیل هستن؟ ای کاش قبلش زنگ میزدیم بانک ، اگه ضامن های این وام رو نتونم سر موقع جور کنم چی؟ ، که تلق .

نمی دونم چی شد ، من وسط خیابون افتاده بودم یه ماشین ده سانتیمتری من زده به ترمز ، یه ماشین هم موتور منو بغل کرده .

کاری از : محمد حسین داودی

 



برچسب‌ها: گلاریشامحمد حسین داودیبازرانglarisha
[ سه شنبه 27 اسفند 1398 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

اسیر تیغ گناه

اسیر تیغ گناه و نگاه پرآهم

 "که سیب چشم تو دیگر نموده گمراهم"

 

 درعمق سینه ی زنجیرهای پربرقت

 "دچار نیمه شب و سایه های بیگاهم"

 

 حضور توست درین قلعه ی نفس گیرم

 تو ایستادی و من مات قلعه و شاهم

 

 و تیر آهوی چشمت پلنگ چشم مرا

 نشانه رفته و من آه . تشنه ی ماهم

 

 نهنگ حادثه ای طعمه کرده بختم را

 هزار قافله هم رفت و من در این چاهم

 

 "چگونه وارد دنیای شعر من شده ای؟"

 کویر شبزده و ماسه های جانکاهم

 
 "دلم گرفته دعا کن دوباره پر بکشم"

 شکسته بالم و پرواز واژه می خواهم

 

شعر از : محمد حسین داودی

پی نوشت : مصرع های داخل گیومه الهام گرفته از اشعار شخص دیگری است .



برچسب‌ها: گلاریشامحمد حسین داودیبازران
[ یک شنبه 11 اسفند 1398 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

تاریخ ما با ما چه می گوید

به افتخار سردار قاسم سلیمانی




تاریخ ما با ما چه می گوید

تاریخ ما از ما چه می خواهد

بادها هر صبح دم با ما چه میگویند

هر پیچش بادی میان دشت ها سوز صدای ناله ای از قرن هاست

انگار تابوتی کنار گوش من وزوز کنان بیدارباشی می دهد هر روز صبح

بیدار شو

من هم بسان باد ها با خشم

با چشم هایی باز در قلبم

 

رود ها از  صبح تا شب

با ما چه میگویند

با نفرتی مرموز از سمتی به سمت دور می رانند

در  چشم های ما شتابان کینه ی تاریخ را بیدار می سازند

تابوت صدها کشته را بر دست های آب تا دریا شتابان

 

کوه ها هر روز همرنگ غروب

با ما چه می گویند

وقتی که خون در تنگنای سینه ی هر کوه می افتد

انگار فریادی پر از اندوه و محکم پرچم خونخواهی اش بالاست

بر قلب هر آزاده ای با سوز می خواند

اینجا سرای مردمان درد در سینه

این خاک خون در پهنه دارد این وطن صدها هزاران لاله ی در خونش آغشته

 

هر ذره از این خاک مظلوم ستم دیده

برای ما شعار پایداری را به رسم مرگ می خواند

تا یادمان باشد که سرداران بسیاری

با خون خود تنها برای ما

تنها برای آرمان ما

 

من چشم هایم را شتابان باز خواهم کرد

در قلب خود فریاد خواهم کرد

خون شما را پاس خواهم داشت

این سرزمین را پاس خواهم داشت

این دین و آیین را

با چنگ و دندان پاس خواهم داشت

 

شعر از : محمد حسین داودی



برچسب‌ها: تاریخمحمد حسین داودیگلاریشا glarishaسردار قاسم سلیمانیبازران
[ پنج شنبه 26 دی 1398 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

تمام است

ماحامی آنیم که صد رنگ نباشد

       صددوست بیفزاید و دشمن نتراشد

 

از پارس بعید است دروغ و ستم و جنگ

اسلام نشاید که خشونت زده باشد


.....................................................................................

دست هایت . دست هایت را بیاور
 ناله های بی صدایت را بیاور
هستی و مهر وصفایت را بیاور
با قنوت خود خدایت را بیاور

از خدایت خواهشی دارم

آن نگاه بی قرینت را بیاور
آن صدای دلنشینت را بیاور
آن سجود نازنینت را بیاور
پینه های بر جبینت را بیاور

از خدایت خواهشی دارم

دست هایم را کنار دست هایت
غصه هایم را هم آوردم برایت
دستگیرم شو که افتادم به پایت
 می شود آیا  برایم  از خدایت...؟

از خدایت خواهشی دارم

عمر پراندوه این دفتر تمام است
کار این شبهای افسونگر تمام است
زندگی یا هر چه نامش بود همچون
واژه  های مبهم دیگر تمام است


......................................................................................

چک چک چک  زایشگاه باران

                باران دارد می بارد آری باباران

همچون شبهای من زیر ایوان

              همچون شعری تر  در تابستان

آن چتر خیست آن دفتر را میگویم

دنیای رازآلود یک شاعر

دنیایی در دستان خیس تو
            دریایی با باران دارد می خشکد

چترت را از روی سر بردار

پیراهن را هم از تن برکن

اینجا دیگر نامحرم نیست

باران اینجا را              شب ها را

          باران دلها را هم شست

 

چون باران می خوانم

         چک چک چک دوستت دارم

بر باران سوگند    چک چک چک دوستت دارم
.................................................................

کمی دیگر تحمل کن  

کمی دیگر تمام این نفس تنگی

تمام گریه ها آری تمام درد های شهر و آبادی

  تحمل کن کمی دیگر

 

دنیا برای ما که تا پایان به این سختی نمی ماند

کمی دیگر تمام تلخ کامی ها به زیر پات می میرند

آنوقت بایستی تمام شعر های این سه دفتر را بسوزانم

نمی دانی چقدر این واژه ها از درد لبریز است

.............................................................................

 صدای وحشی تو                     دریده  تار و پودم

نگاه خسته ی تو                   نشسته در وجودم

خدای عاشق تو                   مرا هم آشنا کرد

برای ماندن تو                 دعا کرد        دعا کرد

 

شعرها از : محمد حسین داودی



برچسب‌ها: بارانمحمد حسین داودیگلاریشا glarishaسردار قاسم سلیمانیبازران
[ 9 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

شکوه شهر اهورایی


 

چنان صدای تو پر کرده تمام دفتر تنهایی
که بی بهانه به غم برده شکوه شهر اهورایی

 

به رنگ بیرق شعر شب   به وزن رنج نفس گیری
 در عمق دفتر سرخ من نشسته زخم تماشایی

 

به سوز ساز شبآهنگم در آن کشاکش ناکامی
شدم به خلوت تنهایی تو ای به خلوت شبهایی

 

نمانده نقطه ی دلگرمی به سرنوشت زمین گویی
هنوز در دل تاریکی در انتظار مداوایی؟

 

و این ترانه که می بندد نگاه خسته ی شاعر را
تو نعره می زنی ای انسان بدون هیچ هم آوایی

 

 

چشمت چو دیدم گوهری گشتم لبالب مشتری
گشتی بدین غارتگری جانا  چرا افسونگری

آتش به ایمانم زنی بر بام انسانم شوی
پیدا و پنهانم کنی هر شب گریبانم دری

هردم به باغ خاطرت در بند چشم ساحرت
پردر چو دیدم هر برت گفتم چرا بی پیکری

دستم به دامن پرگهر سرسوی دامن بی خبر
مست و ملول و دیو سر از هر دری صدها بری

خو کرده با شیدای من  خون کرده در شبهای من
آتش به سرتاپای من کردی مرا خاکستری
 
"تا دل به مهرت داده ام در بحر فکر افتاده ام
چون برنماز استاده ام گویی به محرابم دری"

 


دیگر نه دفتر شب ما آشیانه ات

نه واژه های تازه ی ما آب و دانه ات

 

دیگر نه شعر و نامه و نه نام ما ببر

دیگر نه بحث حافظ و نه عارفانه ات

 

اینجا خداست قاضی رفتار بین ما

حق با من است یا غزل جاودانه ات!

 

آن خاطرات شعرِ تَر از خاطرات رفت

خشکیده خاک مزرعه ی عاشقانه ات

 

 

با جام شوکران فراموشی ات شده

 شوری به پا از آه شبم در زمانه ات

 

من با غزل میانه خوبی ندارمو

نیمای دیگریست بجای ترانه ات

 

 

این حکمت خداست و انگار دفترم

بسیار ماندگار تر از بی بهانه ات

 

 

 

شعرها از : محمد حسین داودی

 



برچسب‌ها: گلاریشامحمد حسین داودیدفتر خرابه شب
[ 7 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

پیوندها


سلام دوست خوبم

 

 گلاریشا محمد حسین داودی  glarisha  برای تبادل لینک

اینجا آدرس خودتو بنویس

ممنون از حضور گرمت